سیاه نگار

خبر و روزنامه نگاری

خبر و روزنامه نگاری

تحلیلی و آموزشی

طبقه بندی موضوعی

سه سال

شنبه, ۸ تیر ۱۳۹۸، ۱۲:۲۶ ق.ظ

سه سال


مردی به نام لاپتف هنگامی که برای عیادت خواهر بیمارش به خانه آنها می رود عاشق زنی به نام یولیا می شود، عشق لاپتف به یولیا روز به روز زیاد تر می شود اما از سوی یولیا جز سردی نمی بیند.

یولیا که هیچ احساسی به لاپتف ندارد در ابتدا عشق او را رد می کند اما به این می اندیشد که ممکن است فرصتی بهتر از این برای زندگی اش نیابد و با وجود اینکه حسی نداشت، پیشنهاد ازدواج او را قبول می کند.

لاپتف، یولیا را به مسکو می برد و زندگی لاپتف و یولیا به سردی ادامه پیدا می کند. یولیا بچه دار می شود و تازه آنجا متوجه می شود عشق چه تاثیری می تواند در زندگی او داشته باشد، اما همچنان هیچ حسی او را به همسرش متصل نمی کند.

کودک یولیا بر اثر بیماری تب از دنیا می رود و زندگی این زن و شوهر نیز غم انگیز تر می شود. آنها در کنار هم زندگی می کنند اما به دور از هم و هر کس مشغول کار خویش است.

لاپتف یک روز از یولیا پرسد چرا بدون اینکه عشقی در قلب خود احساس کند با او ازدواج کرده است و روزهایی را به یادش می آورد که از تب عشق به او می سوخت و حالا قلبش سرد و بی احساس شده است. این حرف یولیا را تکان می دهد و در قلب خود به دنبال روزنه ای از احساس به لاپتف می گردد و بعد از سه سال عاشق لاپتف می شود و حالا این لاپتف هست که سرد و بی روح شده است و اینجای داستان یولیا برای بدست آوردن عشق لاپتف تلاش می کند.

نویسنده: آنتوان چخوف

ترجمه: هنگامه ایرانی

گزارش از فریبا سلیمان پور

انتهای پیام/

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۰۸

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی